سلام. من چنتا رکود عجیب توی گینس ثبت کردم که داستانش را میخواهم بگم
من چون مامانم پرستار بود، توی بیمارستان بدنیا اومدم. دکترها گفتن این موجود کند ذهنه و امیدی بهش نیست. مامانم گفت تا بدنیا اومدی حیوونات آزمایشگاهی بیمارستان چون تموم شدن، به خاطر علم، ما اولین واکسن هاری را روی تو تست کردیم و به خاطر همینه تو اهلی شدی. کلا من عامل موفقیت های بزرگ دیگران بودم.
مثلا توی کوچمون اگه کسی شیشه همسایه را میشکست، مادر بزرگم برای این که رابطه همسایه ها خوب بشه، میگفت من شیشه را شکستم. و کلی هم آخر شب از بابام کتک میخوردم. یادمه یه شب خونه همسایمون را دزد زد. مامان بزرگم اومد تو کوچه و منو تحویل پلیسا داد و جناب آقای پلیس گفت مادر جان آخه این بچه دو ساله چطور میتونه از دیوار خونه مردم بره بالا و ماشین سنگین را سوار بشه و توش مواد جاسازی کنه بعد هم ماشین تریلی را گوشه جاده رها کنه و با اسنپ برگرده خونه؟
اونجا بود که مادر بزرگم گفت خب خودم این کار را کردم که من دست مادر بزرگم را گرفتم و اون زد تو گوشم که ولم کن میخوام خودمو فدای اسلام کنم
کلا بابام هم موفقیت هاش را مدیونه منه. یه بار توی محیط کارش رفتیم و به من گفت برو کیف آقای رییس را بدزد تا من ازت بگیرم و فرار کن. خلاصه که این کار باعث شد پدرم یک وام تپل بگیره.
من حتی وقتے بچه بودم حکم کیسه بوکس داداشم را هم داشتم، چون بنده خدا مسابقات جهانی میخواست بره، شب مسابقه کیسه بوکسش پاره شد. نصفه شب دیدم یکی گونی کشید روی سرم و تا صبح تا میخوردم منو زد. صبح فهمیدم منو کیسه بوکس کرده بودن. فردای مسابقه گفت: چون کیسه بوکس طبیعی بود تونست نفر اول بشه.
حتی من روزهای آخر سال و روزهاے قبل چهارشنبه سورے بچههای محل منو میآوردند و روے من نفت میریختند تا قدرت اشتعال نفت را براے این روز باستانے امتحان کنند. بعد به عنوان مواد سوختنے از روے من مے پریدن و میگفتن آهان این خوبه اندازش که از روش بپریم، و براے چهارشنبه سورے یڪ تجربه بیخطر براشون میگذاشتم،.
من حتی تستر هم بودم. مثلا اگه غذایے چند روزے مے موند توے یخچال، خونوادم میومدن و بهم میدادن بخورم و اگه مسموم نمیشدم اونا هم مے خوردن و لذت یڪ غذاے سالم را میبردند و حتے بعضے وقتها که غذا خراب شده بود و مسموم میشدم.
میومدن و دارو هایی که نمیدونستن برای چیه را رو روے من تست میکردند. مثلاً یه بار یه جعبه قرص را که شڪ داشتن مال مسمومیته یا نه را به من دادند خوردم. بعد بیهوش شدم و مامانم به خواهرم گفت این قرص را روش بنویس مخصوص بیهوشے و سطل آب را ریختن روے سرم و وقتے به هوش اومدم یه قرص دیگه بهم میدادن . یه بار یه قرص خیلے کلفت بهم دادن خوردم بعد کف بالا نیاوردم. بعد بابام رسید و گفت: خانم شیاف منو اشتباهے دادے خورده، خلاصه که توے پیکنیڪ و مسافرت بود که من حکم تخریب چے را هم داشتم.
یادمه یه بار از یه باغے رد میشدیم. بابام گفت بپر یکے از سیباے باغ را بکن بخور بببن سم نزده باشن تا بعد ما هم بخوریم. یا برو تو باغ اگه سگ بهت حمله نکرد ما میآییم تو.
که یه بار رفتم توی باغ، سگ پرید به شلوارم و توی یک ثانیه شلوارم را اول تبدیل به شلوارک کرد بعد تبدیل به شرتک. گفتم: تا تبدیل به دم کنی نکرده بپرم بیرون که وقتی از تو باغ پریدم بیرون داداشم یغم را گرفت و گفت: هاااا کوجا؟ تازه داشتی سگه را خسته می کردی. برو تو ادامه بده تا ما بیاییم و برداشت محصولمون را انجام بدهیم. خلاصه منو پرت کردن توی باغ. دیدم سگه مثل اینکه با کش شلوارم نخ دندان درست کرده و داشت دندوناشو خلال میکرد. که منو دید فهمیدم که داره بهم میگه خشتکتو بادبان کشتی کردم بست نبود؟ حالا لباستم، لباس زیر می کنم تا دیگه نیایی تو. همین که اومد کلکلی کنه منو، باغبون رسید. سرحساب شدیم یکی از رفیقای قدیمی بابامه، اون شب توی باغ با خانواده موندیم و همه اومدن منو با آقا سگه آشتی دادن. دوستای خیلی خوبی شدیم برای هم. اینقدر رابطمون خوب شد که سگ با قاشق من غذا می خورد و منم تو ظرف غذاش. حتی دهن همدیگه هم غذا می ذاشتیم. بعد از ظهر فردا، توی برگشت به خونه مثل اینکه بین راه پلیس های محترم دنبال یه قاتل فراری مجهول الهویت بودند که هر کسی اونو تحویل بده، صد میلیون تومن مشتلق میگیره. دیدم بابام و مامانم برگشتن و یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کردند و گفتند هستی؟ من گفتم: هستی اسم دختر آقای باغبون بود. گفتند تو نقشه گنج ما هستی و تماس گرفتن با پلیس که مشخصات قاتل چی بود؟ که برادران پلیس گفتند که موی سیاه شلوار پاره واه و واه و واه. هیچی اونا منو تحویل دادند و ۱۰۰ میلیون را گرفتند و بابام یه شغل آبرومند برای خودش را انداخت و مامانم هم یک کارگاه خیاطی زد و هرماه میآمدند زندان و از من تشکر می کردن. خلاصه همین تشکر هاشون قوت قلبی بود برای من. راستی بعضی وقتا هم قرصهایی که هنوز شک داشتن را می آورد و به من میدادند بخورم و من نتایج آزمایش را هفته بعد توی قوطی بهشون تحویل میدادم. خلاصه اینکه یه روزی توی زندان بودم که دیدم سازمان فضایی ناسا برای پروژه مریخ نورد میخواد که یه میمون به فضا ارسال کنه که دلم برای حیوون زبون بسته سوخت. نامه زدم که اگه میخواین تا من به جای اون میمون به فضا برم؟ تا برای خانوادم یک افتخار دیگه هم توی کتاب گینس به عنوان آرزوهای عجیب کسب کنم، که تا الان هم جوابش نیومده.
موفق باشین. صادق واحد دهکردی
بازدیدها: 0